خدمات مشاوره و روانشناسي ارائه مطالب مرتبط با روانشناسي و آنچه كه بتواند لحظاتي هرچند كوتاه موجبات دل آرامي را فراهم آورد. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید. اميدوارم از مطالب آن استفاده كامل ببريد و مرا از نظرات خود مطلع كنيد. آخرین مطالب آرشيو وبلاگ
نويسندگان چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:39 :: نويسنده : اصغري
یک داستان قدیمی چینی هست که میگوید: پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد. روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد. همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند: عجب بدشانسیای آوردی. پیرمرد جواب داد: "بدشانسی؟ خوششانسی؟ کسی چه میداند؟" چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانهی پیرمرد بازگشت. اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: "عجب خوششانسی آوردی!" اما پیرمرد جواب داد: "خوششانسی؟ بدشانسی؟ کسی چه میداند؟" بعد از مدتی، پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست. باز همسایگان گفتند: "عجب بدشانسی آوردی؟" و اینبار هم پیرمرد جواب داد: "بدشانسی؟ خوششانسی؟ کسی چه میداند؟" در همان هنگام، مأموران حکومتی به روستا آمدند. آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند. از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند راه برود، از بردن او منصرف شدند. "خوششانسی؟ بدشانسی؟ کسی چـــه میداند؟" هر حادثهای که در زندگی ما روی میدهد، دو روی دارد. یک روی خوب و یک روی بد. هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست. بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم.زندگی سرشار از حوادث است. در واقع خوششانسی یا بدشانسی زاءیدهی ذهن ماست. نظرات شما عزیزان: موضوعات
پيوندها
تبادل لینک هوشمند |
|||
|